چوپان دروغگو

۱۳۹۹/۵/۱۴

روزی پسرک چوپانی بود که از یک گله گوسفند مراقبت می کرد. حوصله پسرک سر رفته بود و او تصمیم گرفت تا با اهالی ده یک شوخی بکند.
او فریاد زد: "کمک! گرگ! گرگ!"

اهالی ده وقتی صدای پسر را شنیدند با عجله به خارج ده برای کمک به پسر چوپان رفتند. وقتی به آنجا رسیدند از پسر پرسیدند: "گرگ کجاست؟"
پسرک چوپان بلند بلند خندید و گفت: "گولتون زدم. فقط می خواستم باهاتون شوخی کرده باشم"

چند روز بعد پسر باز هم این کار را تکرار کرد. فریاد زد: "کمک! کمک! گرگ! یه نفر کمک کنه!"
دوباره اهالی ده برای کمک به او شتافتند ولی وقتی به آنجا رسیدند باز هم متوجه شدند که پسر آنها را گول زده است. آنها خیلی از دست پسر عصبانی شدند.

یک روز،‌ واقعا یک گرگ وارد دشت شد و به یک گوسفند حمله کرد سپس گوسنفد دیگری را شکار کرد و همینطور گوسفندها را میدرید.
پسر به سمت ده دوید و فریاد زد:"کمک! کمک! گرگ! یه نفر کمک کنه!"
چوپان دروغگو
اهالی ده صدای او را شنیدند ولی اینبار خندیدند و با خود فکر کردند که این هم حقه دیگری است.
پسر به نزدیکترین ده رفت و گفت یک گرگ بع گوسفندان حمله کرده است. قبلا دروغ گفته بودم ولی اینبار راست می گویم!
بالاخره اهالی ده به سمت گله رفتند که ببینند آیا حقیقت دارد.آنها گرگ را در حال فرار و اجساد گوسفندان را روی علف ها دیدند.

وقتی کسی اغلب دروغ می گوید دیگر هیچکس حرف های او را باور نمی کند.

..